انگار همیشه روبروی دری ایستاده ام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه می دانستم هدیه ای نهانی پشت در است
تا وقتی یک روز
چشم هایم را برای دمی بستم و یک بار دیگر نگاه کردم
حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژغژ لولای در را می شنیدم و می خندیدم
مرگ
دست هایش را به سوی من دراز کرده بود ......
نظرات شما عزیزان:
|